شعری زیبا از فروغ
چون سنگها ٬ صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دستِ مرا که ساقه سبز نوازش است
با برگهای مرده هماغوش می کنی
گمراه تر ز روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت که مرا نوش می کنی
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۰ ساعت 18:22 توسط تونی0098
|