سال نو فرخنده باد...



سالی ، نوروز

بی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید،
‌جنبش ِ سرد ِ برگ ِ نارنج بر آب
بی گردش ِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه
سالی ، نوروز
بی‌گندم ِ سبز و سفره می‌آید،
بی‌پیغام ِ خموش ِ ماهی از تُنگ ِ بلور
بی‌رقص ِ عفیف ِ شعله در مردنگی.
سالی ، نوروز
همراه به درکوبی مردانی
سنگینی‌ بار ِ سال‌هاشان بر دوش:
تا لاله‌ی سوخته به یاد آرد باز نام ِ ممنوع‌اش را
وتاقچه گناه دیگربار با احساس ِ کتاب‌های ممنوع تقدیس شود.
در معبر ِ قتل ِ عام شمع‌های خاطره افروخته خواهد شد.
دروازه‌های بسته به ناگاه فراز خواهدشد
دستان اشتیاق از دریچه ها دراز خواهد شد
لبان فراموشی به خنده باز خواهدشد
وبهار
درمعبری از غریو تاشهر خسته پیش باز خواهدشد
سالی ،آری… بی گاهان نوروز چنین آغاز خواهدشد .

شعر ارمغان فرشته از اخوان !


با نوازشهاي لحن مرغكي بيدار دل
بامدادان دور شد از چشم من جادوي خواب
چون گشودم چشم، ديدم از ميان ابرها
برف زرين بارد از گيسوي گلگون، آفتاب
جوي خندان بود و من در اشك شوقش گرم گرم
 گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد
شانه در گيسوي من كوشيد با آثار خواب
وز كشاكشهاش طرح گيسوانم تازه شد
سايه روشن بود روي گيتي از خورشيد و ابر
ابرها مانند مرغاني كه هر دم مي پرند
بر زمين خسسبيده نقش شاخهاي بيد بن
گاه محو و گاه رنگين ليك با قدي بلند
بره ها با هم سرود صبحدم خواندند و نيست
جز: كجايي مادر گمگشته؟ قصدي ز آن سرود
لك لك همسايه بالا زد سر و غليان كشيد
جفت او در آشيان خفته ست بر آن شاخ تود
آن نشاط انگيز روح شادمان بامداد
چون محبت با جفا آميخت در غمهاي من
حزن شيريني كه هم درد است و هم درمان درد
سايه افكن شد به روح آسمان پيماي من
خنده كردم بر جبين صبح با قلبي حزين
خنده اي ، اما پريشان خنده اي بي اختيار
خيره در سيماي شيرين فلك نام تو را
بر زبان آوردم تابنده مه ، جانانه يار
ناگهان در پرنيان ابرها باغي شكفت
وز ميان باغ پيدا شد جمالي تابناك
آمد از آن غرفه ي زيباي نوراني فرود
چون فرشته ، آسماني پيكري پر نور و پاك
در كنار جوي ، با رويي درخشان ايستاد
وز نگاهي روح تاريك مراتابنده كرد
سجده بردم قامتش را ليك قلبم مي تپيد
ديدمش كاهسته بر محجوبي من خنده كرد
من نگفتم: كيستي؟ زيرا زبان در كام من
از شكوه جلوه اش حرفي نمي يارست گفت
شايد او رمز نگاهم را به خود تعبير كرد
كز لبش باعطر مستي آوري اين گل شكفت
اي جوان ، چشمان تو مي پرسد از من كيستي
من به اين پرسان محزون تو مي گويم جواب
من خداي ذوق و موسيقي خداي شعر و عشق
من خداي روشنيها من خداي آفتاب
از ميان ابرهاي خسته اين امواج نور
نيزه هاي تيرگي پير اي زرين من است
خسته خاطر عاشقان هستي از كف داده را
هديه آوردن ز شهر عشق ، آيين من است
نك برايت هديه اي آورده ام از شهر عشق
تا كه همراز تو باشد در غم شبهاي هجر
ساحلي باشد منزه تا كه درج خاطرش
گوهر اندوزد ز غمهاي تو در درياي هجر
اينك اين پاكيزه تن مرغك ، ره آورد من است
پيكري دارد چو روحم پاك و چون مويم سپيد
اين همان مرغ است كاندر ماوراي آسمان
بال بر فرق خداي حسن و گلها گستريد
بنگر اي جانانه توران تا كه بر رخسار من
اشكهاي من خبردارت كنند از ماجرا
ديدم آن مرغك چو منقار كبود از هم گشود
مي‌ستايد عشق محجوب من و حسن تو را

شعری از استاد اخوان ثالث !

لحظه اي خاموش ماند ، آنگاه
باز ديگر سيب سرخي را كه در كف داشت
به هوا انداخت

سيب چندي گشت و باز آمد
سيب را بوييد
گفت
گپ زدن از آيباريها و از پيوند ها كافيست
خوب
تو چه مي گويي ؟

آه
چه بگويم ؟ هيچ
سبز و رنگين جامه اي گلبفت بر تن داشت
دامن سيرابش از موج طراوت مثل دريا بود
از شكوفه هاي گيلاس و هلو طوق خوش آهنگي بگردن داشت
پرده اي طناز بود از مخملي گه خواب گه بيدار
با حريري كه به آرامي وزيدن داشت
روح باغ شاد همسايه
مست و شيرين مي خراميد و سخن مي گفت
و حديث مهربانش روي با من داشت
من نهادم سر به نرده ي اهن باغش
كه مرا از او جدا مي كرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضاي باغ او مي گشت
گشتن غمگين پري در باغ افسانه
او به چشم من نگاهي كرد
ديد اشكم را

گفت
ها ، چه خوب آمد بيادم گريه هم كاري است
گاه اين پيوند با اشك است ، يا نفرين
گاه با شوق است ، يا لبخند
يا اسف يا كين
و آنچه زينسان ، ليك بايد باشد اين پيوند
بار ديگر سيب را بوييد و ساكت ماند
من نگاهم را چو مرغي مرده سوي باغ خود بردم

آه
خامشي بهتر
ورنه من بايد چه مي گفتم به او ، بايد چه مي گفتم ؟
گر چه خاموشي سر آغز فراموشي است
خامشي بهتر

گاه نيز آن بايدي پيوند كو مي گفت خاموشي ست
چه بگويم ؟ هيچ
جوي خشكيده ست و از بس تشنگي ديگر
بر لب جو بوته هاي بار هنگ و پونه و خطمي
خوابشان برده ست
با تن بي خويشتن ، گويي كه در رويا
مي بردشان آب ،‌ شايد نيز
آبشان برده ست
به عزاي عاجلت اي بي نجابت باغ
بعد از آنكه رفته باشي جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشك نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من

اي درختان عقيم ريشه تان در خاكهاي هرزگي مستور
يك جاوانه ي ارجمند از هيچ جاتان رست نتواند
اي گروهي برگ چركين تار چركين بود
يادگار خشكساليهاي گردآلود
هيچ باراني شما را شست نتواند

شعر کوچه از استاد فریدون مشیری


بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم 

 ***

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد

 ***

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت

 ***

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 ***

يادم آيد : تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن!

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

 ***

با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

 ***

اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!

*****

لحظه ایی با نیکی فیروزکوهی

دلواپسِ غربتِ من نباش
در این دیار
پنجره ها
عادتِ دیرینه‌‌ای دارند
به باران
و باران به خیسی خیابان
و خیابان‌ها به آدم‌هایِ تنها
آدم‌هایی‌ که در تاریکی‌ شب می‌‌دوند
تا زودتر به خانه‌های سردشان برسند
آدم‌هایی‌ که دردِ بیکسی خود را فراموش می‌‌کنند
و به عزیزشان می‌‌نویسند
دلواپسِ غربتِ من نباش
اینجا بعد از تو
پنجره
و باران
نزدیکترین‌ها هستند به من
و خیابان
خیابان ... هنوز هم راهیِ است برای رسیدن
بیا...

نیکی‌ فیروزکوهی