در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نمي آيد

اندوهگين و غمزده مي گويم

شايد ز روي ناز نمي آيد

 

چون سايه گشته خواب و نمي افتد

در دام هاي روشن چشمانم

مي خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه هاي نبض پريشانم

 

مغروق اين جواني معصومم

مغروق لحظه هاي فراموشي

مغروق اين سلام نوازشبار

در بوسه و نگاه و هم آغوشي

 

مي خواهمش در اين شب تنهائي

با ديدگان گمشده در ديدار

با درد، درد ساكت زيبائي

سرشار، از تمامي خود سرشار

 

مي خواهمش كه بفشردم بر خويش

بر خويش بفشرد من شيدا را

بر هستيم بپيچد، پيچدسخت

آن بازوان گرم و توانا را